الان لحظات آخر تولد منه، تو این مرحله مارو از بقیه که قرمز و سفید یا رنگهای دیگه هستن جدا میکنن، ما از بهترین نوع هستیم زمینه سفید با خطهای مشکی. دارن مارو میبرن به بسته بندی جایی که همه تعریفشو میکنن. اینجا دستهایی با مهربونی و به آرومیمارو تا میکنن و تو کیسههای نایلونی براق قرار میدن. روی بعضی از ما مینویسن کوفیه، روی بعضی که میرن عراق مینویسن شماغ و روی بعضیهای دیگه مینویسن الغتره یا مشده ، اما روی ما که تعدادمون بیشتر از بقیه هستش و به ایران میفرستن، مینویسن “چفیه”. اونهاییرو هم که تو شهر خودمون دمشق میفروشن مینویسن حطه. بااینکه دلم خیلی برای کشورم سوریه تنگ میشه، برای آرامشش برای محلههای قدیمیو با صفاش، برای مزار بی بی زینب(س). چون وقتی که نخ بودم صاحب کارخونه جلوی حرم وایمیستادو برای کار خودش که ما بودیم دعا میکرد، اما ناچارم که برم. پس به امید دیدار.
چفیه دارم! چفیه! چفیههای اصل! مال سوریست! از حرم حضرت زینب(س) رسیده بیا که همین چندتا مونده! بیا جنس خوب بخر نایلونی و پلاستیکی نخر! وقتی که اینارو میشنیدم غرور تمام تنمو میگرفت و لذت میبردم.داشت از ما تعریف میکرد خصوصاً از من که تو دستش بودم. یکی از چفیههایی که از سفر قبلی اومده بود به بقیه گفت : «اینجا روزی چند نفر رو ترور میکنن ، قراره اینجا جنگ بشه.» ما خیلی ترسیدیم نکنه مارو بردارنو به دست و پای خونیشون ببندن.
یکدفعه چندتا جوون از دور اومدن خیلی نگران بودم که منو نخرن چون فروشنده دستش سیگار بود و کمیبوی سیگار گرفته بودم. اما اون قدبلنده برخلاف ظاهرش آدم دلسوزی بود. به دونفر دیگه که دو طرفش بودن گفت : «این یکیرو کسی از این بنده خدا نمیخریه میگن آفتاب خوردهو خیلی وقته از نایلون در اومده.»اون منو خرید. هنوز تو دست راستشم یکی بهش میگفت حاج آقا، یکی بهش میگفت فرمانده ، اما اسمش روی لباس خاکیش “احمد” بود. آدم خوبی بود ولی یک روز خیلی تعجب کردم داشت تلفنی به یکی میگفت یادش بخیر زندان فلک الافلاک خرم آباد، خوب نشنیدم چون توساک بودم . اون اومد ساکرو برداشت و با خونوادش خداحافظی کرد پدرش بهش گفت:«میخوام تو مریوان هم مثل بوکان و سنندج از جونت مایه بزاری ، اسلام و انقلاب الان به جهاد و تلاش نیاز دارن.» احمد گفت:«اگه بقیه بزارن.» احمد تو مریوان اصلاً خواب نداشت مدام تو بازدید از وضعیت مردم و یگانهای نظامی بود. از پیرزنها و پیرمردها گرفته تا حتی سربازهای مصدوم دشمنشون، همه نگاهشون به دستهای احمد بود. اون شب و روز به تعداد زیادی که اسمشون بسیجی بود آموزش میداد یه روز هم با مسئول اونا حرفش شد. خیلی جدی و پیگیر و رک بود. اما من که همش دور گردنش بودم میشناختمش! راستی گفتم دور گردن بعضیها ی گوشه منو میانداختند دور گردنشون تا عکس یک نفر که به اون پیر جماران میگفتند روی سینشون دیده بشه، بعضیها هم اون گوشمو تا آرم روی سینشونو دیده بشه، بعضیهاهم مثل احمد هر دو طرفرو تا همه هر دودلیل زندگی جهادیشونو بفهمن. با اینکه خیلی جدی بود اما ی رفیق داشت که انگار همه “همت”ش بود. اونا ایثارگران پیرجماران بودن ، اون به رزمندهها گفته بود باید شهرشون از دست دشمن آزاد بشه، بالاخره این اتفاق افتاد و احمد با خیلی از دوستاش به دیدنش رفتن منم همراش بودم. اون عاشق مبارزه بود باکوچکترین اشاره به یک سفرطولانی لبیک گفت. با کت و شلوار به سفر رفت و ساکی که ما توش بودیمرو تو سفارتخونه داد به ی بسیجی و بهش گفت : «تواین شرایط رخت و لباس جبهه کمه اینارو بفرست جبهه ، فقط یادت باشه اگه اینارو یک روز تو گردوغبار جبهه نبرید بعداً نمیتونید تو هوای صاف ایستاده باشید.» مارو فرستادن شلمچه یکی اونجا گفت دست دومهارو ببرید جزیره مینو اونا کمتر توخشکی هستن. راست میگفتند سربازهای اینجا همش توآب هستن، دارن آموزش میبینن.